یک صفحه یک مطلب

مطالبی در صفحه ای شخصی

یک صفحه یک مطلب

مطالبی در صفحه ای شخصی

سکوت خطرناک

| جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ب.ظ | ۰ نظر

پدرم دلواپس آینده برادرم است، اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که باهم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.

برادرم نگران فشار کاری پدرم است، اما حتی یکبار هم نشده خواسته هایش را به تعویق بیندازد تا پدر برای مدتی احساس راحتی کند.

مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمیبرداما حتی یکبار هم نشده که بامن در مورد خوشبختی ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟

من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار میشوم،اما حتی یکبار نشده که دستش را بگیرم ،با او به سینما بروم،باهم تخمه بشکنیم ،فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.


ما از نسل آدم های بلاتکلیف هستیم.

ازیک طرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ می شود،از طرف دیگر وقتی به هم میرسیم لال مانی میگیریم! انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دلتنگی مان بگوییم.

تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم . یکدیگررادوست میداریم اماآنقدر شهامت نداریم که دوست داشتن مان راابراز کنیم. 

ما آدم های بیچاره ای هستیم!

آنقدر دربیان احساساتمان حقیر و ناچیزیم که صبر میکنیم تاوقتی عزیزی را از دست دادیم ،تا آخر عمر برایش شعر بگوییم.


از یک جا به بعد باید این سکوت خطرناک را شکست و راه افتاد. از یک جا به بعد باید پدربه پسرش بگوید که چقدر دوستش دارد. از یک جا به بعد باید پسر دست پدر را بگیرد و باهم قدم بزنند. از یک جا به بعد باید مادر پسرش را به یک شام دونفره دعوت کند. از یک جا به بعد باید پسر در گوش مادرش بگوید: چقدر خوب است که تورا دارم.

و چه خوب است از یک جا به بعد همینجا باشد،از همین جا که این نوشته تمام شد..

تهمینه میلانی

| جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر

. یک متن زیبا از تهمینه میلانی





دلم برای دخترانه های وجودم تنگ شده،

برای شیطنت های بی وقفه،

بیخیالی های هر روزه،

ناز و کرشمه های من و آینه،

خنده های بلند و بی دلیل،

برای آن احساسات مهار نشدنی،

حالا اما،

دخترک حساس و نازک نارنجی درونم چه بی هوا این همه بزرگ شده!

چه قدی کشیده طاقتم!

ضرباهنگ قلبم چه آرام و منطقی میزند!

چه شیشه ای بودم روزی،

حالا اما به سخت شدن هم رضا نمیدهم!

به سنگ شدن می اندیشم،

اینگونه اطمینانش بیشتر است!

جای بستنی یخی های دوران کودکی ام را قهوه های تلخ و پر سکوت امروز گرفته است!

این روزها لحن حرفهایم اینقدر جدی است که خودم هم از خودم حساب میبرم...

در اوج شادی هم قهقهه سر نمی دهم و تنها به لبخندی اکتفا می کنم!

چه پیشوند عجیبی است کلمه خانم!!!

همین که پیش اسمت مینشیند، تمامی سر خوشی و بیخیالیت را از تو میگیرد و به جایش وزنه وقار ومتانت را روی شانه ات میگذارد!

نه اینکه تمامی اینها بد باشد، نه! فقط خدا کند وزنشان آنقدر سنگین نشود که دخترک حساس و شیرین درونم زیر سنگینی آن بمیرد!


کسی را از خوب بودن خسته نکنیم

| پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ | ۲ نظر

کسی را از خوب بودن خسته نکنیم


.

خدا نکند انسانی از خوب بودنش خسته بشود،

 خدا نکند آدمی بشود که مهربانیش هربار نگران و آزرده خاطرش کرده،

 چرا که آن وقت است که می ماند بلاتکلیف،

 نه بد بودن را بلد است و نه توان خوب ماندنش است. 

 آن وقت است که میگریزد؟

 هجرت از دنیای آدم ها به خلوتی که درونش پوچ پوچ است، 

سکوتی که قالبش تنهایی است که خودخواسته نبوده، که لذت بخش نیست... 

آدم ها را از خوب بودنشان خسته نکنیم ...

بیسکویت های سوخته

| جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۱۴ ب.ظ | ۱ نظر

داستان کوتاه: بیسکویت های سوخته


زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.


یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟ در آن وقت، همه‌ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.


یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم. همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!


زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛ درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.

چگونه زیستن

| پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ | ۲ نظر

عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید.

کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند.

جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.

کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ 

جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد 


از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن. زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است (با عزت)به  بهترین شکل زندگی کنیم.

دقت کردید !؟

| جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ب.ظ | ۰ نظر


دقت کردید:

انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمیکنند و حرفِ همه را باور دارند.

انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ میگویند .

انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند .

انسانهای نا امید همیشه آیه یاس میخوانند .

انسانهای حیله گر معتقدند که همه مشغول توطئه هستند .

انسانهای شریف همه را شرافتمند میدانند .

انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان ، تشکر از دیگران است.

انسانهای نظر بلند هرکاری برای هرکسی میکنند بازهم با شرمندگی میگویند:
ببخشید که بیشتر از این از دستم بر نیامد .

انسانهای تنگ نظر هرکاری برای هرکس انجام دهند ، چندین برابر می بینندش .

انسانهای بامحبت در نهایت مهربانی همه را با جانم ، عمرم ، عزیزم خطاب میکنند.

انسانهای متواضع تقریبا در مقابل خواسته همه دوستان میگویند: چشم سعی میکنم 
اما
انسانهای پرتوقع انتظار دارند همه در مقابل حرف هایشان بگویند چشم .

انسانهای حسود همیشه فکر میکنند که همه به آنها حسادت میکنند . انسانهای دانا در جواب بیشتر سوالات میگویند: نمیدانم . انسانهای نادان تقریبا در مورد هر چیزی میگویند: من میدانم!!!

زندگی فقط در رسیدن به هدف نیست...

| جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر

دوست خوبم خیلی با آرامش و کند این مطلب را بخوان،

🍃🍃🍃🍃

ثانیه به ثانیه عمر را با لذت سپری کن 

در هر کار و هر حال 

کار ، تفریح ،رانندگی ،آموختن، مطالعه، آشپزی، نظافت ،خوردن و آشامیدن، عشق ورزی، حرف زدن، سکوت و تفکر، رابطه، نیایش و.... 

زندگی فقط در رسیدن به هدف خلاصه نشده

مابه اشتباه اینگونه می اندیشیم:

درسم تمام شود راحت شوم

غذایم را بپزم راحت شوم

اتاقم را تمیز کنم راحت شوم

بالاخره رسیدم.... راحت شدم

اوه چه پروژه ای... تمام شود راحت شوم

تمام شود که چه شود؟

مادامی که زنده هستیم و زندگی می کنیم هیچ فعالیتی تمام شدنی نیست بلکه آغاز فعالیتی دیگر است....

پس چه بهتر که در حین انجام دادن هر کاری لذت بردن را فراموش نکنیم نه مانند یک ربات فقط به انجام دادن بپردازیم به تمام شدن و فارغ شدن....

حتی هنگامیکه دستها را می شوییم نیز می توانیم بالذت اینکار را انجام دهیم

یکبار امتحان کنید

آب چه زیبا آرام پوست دستتان را نوازش می کند

به آب نگاه کنید و لذت ببرید

وآنجاست که احساس خوب زندگی کم کم به سراغتان می آید... 

لذت باعث قدرتمند شدن می شود به طرز باور نکردنی باعث بالا رفتن اعتماد به نفس می شود... 

✅✅✅

لذت بردن هدف زندگی است

تا می توانی همه کارها و فعالیت ها را با لذت همراه کن... حتی نفس کشیدن که کمترین فعالیت توست...

🔑🔑🔑

داستان جالبی وجود دارد دربارهٔ مردی که به سرعت و چهار نعل با اسبش می تاخت. این طور به نظر می رسید که جای بسیار مهمی می رفت. 

مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد: « کجا می روی؟ » مرد اسب سوار جواب داد: « نمی دانم، از اسب بپرس! »

🍃📚🍃

 این داستان زندگی خیلی از مردم است؛ آن ها سوار بر اسب عادت هایشان می تازند، بدون این که بدانند کجا می روند. وقت آن رسیده است که کنترل افسار را به دست بگیرید و زندگی تان را در مسیر رسیدن به جایی قرار دهید که واقعاً می خواهید به آنجا برسید.

زندگی یعنی...

| جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ق.ظ | ۰ نظر

زندگی یعنی حضور دقیقه ها زندگی یعنی یک لبخند از ته دل

 زندگی یعنی عشق با تمام وجود زندگی یعنی رشد با تمام توان 

زندگی یعنی قدردانی از مهربانی ها زندگی یعنی انعطاف در ناهمواری ها 

زندگی یعنی لذت بردن از دقیقه ها زندگی یعنی به ثمر رساندن توانایی ها و استعدادها 

زندگی یعنی سرسختی برای عبور از ناخواسته ها زندگی یعنی حضور در دقیقه ها

 زندگی یعنی حفظ امید و داشتن رویا برای فرداها زندگی یعنی داشتن طرح و نقشه برای فتح آینده 

زندگی یعنی درک لذت حضورش در تک تک ثانیه ها زندگی یعنی مهربانی با همه بضاعت 

زندگی یعنی بخشش با رضایت خاطر در اوج قدرت زندگی یعنی امیدواری بایک دنیا شهامت 

زندگی یعنی غرق شدن در شیرینی لبخند یک کودک زندگی یعنی تنهایی و کشف خدا

 زندگی یعنی گم نکردن خود در بالاترین رتبه ها زندگی یعنی شادکردن دلها حتی در کوتاه ترین فرصت ها

 زندگی یعنی ایمان به حکمت مبهم پشت رویدادها زندگی یعنی شکرگزاری حتی برای مشکلات ناخوانده 

زندگی یعنی ایمان به خیر پنهان در تک تک اتفاقات جهان زندگی یعنی کمک به دیگران با حداکثر توان 

زندگی یعنی قدردانی از نعمت ها زندگی یعنی به باد سپردن همه ترس ها در سایه همراهی مهربان حضور خدا

 زندگی یعنی تلاش برای تحقق رویاها زندگی یعنی حفظ امید در سخت ترین لحظه ها

 زندگی یعنی آموختن درس های لازم از دشواری ها زندگی یعنی کسب تجربه از گذشته 

زندگی یعنی باور کنیم بی تکرار است زندگی یعنی بدانیم آوردن دیروز به امروز محال است 

زندگی یعنی قدر دانستن امروز قبل از آن که بگذرد زندگی یعنی سعی در ساختن زیباترین خاطره ها 

زندگی یعنی تلاش برای باقی گذاشتن بهترین اثر در یادها

مقصد

| پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۱۹ ب.ظ | ۱ نظر

عمر باید بگذرد

تا بفهمی بیشتر غصه هایی که خوردی

نه خوردنی بود نه پوشیدنی ! فقط دور ریختنی بود …!

و چقدر دیر می‌فهمیم که زنــدگـی همین روزهایی‌ست که منتظـر گذشتنش هستیم …!

همیشه به یاد داشته باشیم و فراموش نکنیم ،

“مقصد”، همیشه جایی در “انتهای مسیر” نیست!

“مقصد” لذت بردن از قدم‌هایی‌ست، که برمی‌داریم!

بالا رفتن از درخت

| پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۴۷ ب.ظ | ۰ نظر

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ، ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻦ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ

ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ، ﺯﯾﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ

ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﺪ !

ﮐﻮﺩﮎ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ، ﺗﻮ ﭼﻪ

ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؟ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯽ ، ﺷﺎﯾﺪ

ﺑﯿﻔﺘﺪ ، ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﺸﮑﻨﺪ ، ﯾﺎ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ

ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ . ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﺮﺱ ﻣﯽ ﺩﻭﯼ ﻭ ﺍﻭ

ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯼ .

ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﭼﻪ

ﻟﺬﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ، ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺎ ﮐﻮﺩﮎ

ﺑﺎﻻﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ . ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ

ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺑﺮﺩﯼ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﻧﺪ ﮐﻪ

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ . ﻣﺎﻧﻊ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ

ﺷﺪﯼ .

ﺗﺮﺱ ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ، ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ

ﺩﻫﺪ ، ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﯿﻔﺘﺪ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺘﻦ

ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ

ﺍﺯ ﺭﺷﺪ ﺍﻭ .

ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺎﻻﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ، ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺎﺳﯽ

ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ . ﺍﮔﺮ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﺮﮔﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ

ﺑﺎﺷﺪ ، ﭼﯿﺰﯼ ﭘﺮﺍﺭﺯﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ

ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﺯﯾﺒﺎ

ﻣﺤﺮﻭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ .

ﻭ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺁﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ !

ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﺷﻮﺍﺭﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ

ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭ ، ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻧﺎﺷﺎﯾﺴﺖ ﻭ

ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ . ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ

ﺗﺮﺳﯽ ، ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻦ، ﺑﺮﻭ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺑﺪﻩ .

ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭ ! ﺑﻪ ﺍﻭ

ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﻧﯿﻔﺘﺪ .

ﻭ ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ، ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﭼﯿﺰ ﺧﯿﻠﯽ

ﺑﺪﯼ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺍﺯ ﻣﺤﺮﻭﻣﯿﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ

ﺍﺑﺪ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ .... ﮐﻮﺩﮎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺭ

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺭ

ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﺩ ﻭ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺎﯾﺪ

ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﮐﻨﺪ !

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺱ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺟﺎﺳﺖ ! ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻦ

ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﻘﺎﻭﻡ ﺑﺎﺷﺪ .

ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﺒﺮ، ﺍﺯ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﭙﺮﺱ ﮐﻪ ﭼﻪ

ﻭﯾﺘﺎﻣﯿﻦ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﯽ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ

ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺑﺮﻗﺼﺪ ﻭ

ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﻭﺟﻮﺩ

ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .

ﻭﻟﯽ ﻣﺎﻧﻊ ﺍﻭ ﻧﺸﻮ . ﺭﻗﺼﯿﺪﻥ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ،

ﻭﻗﺘﯿﮑﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﺁﻭﺭ

ﺍﺳﺖ !

ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯﮐﻒ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﯿﺰﯼ

ﺑﺴﯿﺎﺭ ﭘﺮﺍﺭﺯﺵ .

ﺍﮔﺮ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﺑﺎﺷﯽ ،

ﻗﺎﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ

ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﭼﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺩﺍﺭﺩ .

ﮐﻮﺩﮎ ﻣﯽ ﭘﺮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ

ﮐﺸﺪ ﻭ ﺟﯿﻎ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ

ﺧﻮﺍﻧﯽ ، ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﯼ ﺍﺣﻤﻖ ﺭﺍ !

ﻭ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ،

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ . ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺍﺣﺴﺎﺱ

ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ . ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ

ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ .

ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ : " ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻧﺰﻥ ! ﺑﺎﺑﺎ

ﺭﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﮑﻦ ! ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺎﺭﯼ ﻋﻈﯿﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ

ﺩﻫﺪ، _ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ "!

ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺟﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ،

ﺁﻥ ﺟﺮﯾﺎﻥ ،ﺗﻮ ﺁﻥ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻣﯽ

ﮐﻨﯽ ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ .

ﺧﺸﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ