یک صفحه یک مطلب

مطالبی در صفحه ای شخصی

یک صفحه یک مطلب

مطالبی در صفحه ای شخصی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

سکوت خطرناک

| جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ب.ظ | ۰ نظر

پدرم دلواپس آینده برادرم است، اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که باهم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.

برادرم نگران فشار کاری پدرم است، اما حتی یکبار هم نشده خواسته هایش را به تعویق بیندازد تا پدر برای مدتی احساس راحتی کند.

مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمیبرداما حتی یکبار هم نشده که بامن در مورد خوشبختی ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟

من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار میشوم،اما حتی یکبار نشده که دستش را بگیرم ،با او به سینما بروم،باهم تخمه بشکنیم ،فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.


ما از نسل آدم های بلاتکلیف هستیم.

ازیک طرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ می شود،از طرف دیگر وقتی به هم میرسیم لال مانی میگیریم! انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دلتنگی مان بگوییم.

تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم . یکدیگررادوست میداریم اماآنقدر شهامت نداریم که دوست داشتن مان راابراز کنیم. 

ما آدم های بیچاره ای هستیم!

آنقدر دربیان احساساتمان حقیر و ناچیزیم که صبر میکنیم تاوقتی عزیزی را از دست دادیم ،تا آخر عمر برایش شعر بگوییم.


از یک جا به بعد باید این سکوت خطرناک را شکست و راه افتاد. از یک جا به بعد باید پدربه پسرش بگوید که چقدر دوستش دارد. از یک جا به بعد باید پسر دست پدر را بگیرد و باهم قدم بزنند. از یک جا به بعد باید مادر پسرش را به یک شام دونفره دعوت کند. از یک جا به بعد باید پسر در گوش مادرش بگوید: چقدر خوب است که تورا دارم.

و چه خوب است از یک جا به بعد همینجا باشد،از همین جا که این نوشته تمام شد..

تهمینه میلانی

| جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر

. یک متن زیبا از تهمینه میلانی





دلم برای دخترانه های وجودم تنگ شده،

برای شیطنت های بی وقفه،

بیخیالی های هر روزه،

ناز و کرشمه های من و آینه،

خنده های بلند و بی دلیل،

برای آن احساسات مهار نشدنی،

حالا اما،

دخترک حساس و نازک نارنجی درونم چه بی هوا این همه بزرگ شده!

چه قدی کشیده طاقتم!

ضرباهنگ قلبم چه آرام و منطقی میزند!

چه شیشه ای بودم روزی،

حالا اما به سخت شدن هم رضا نمیدهم!

به سنگ شدن می اندیشم،

اینگونه اطمینانش بیشتر است!

جای بستنی یخی های دوران کودکی ام را قهوه های تلخ و پر سکوت امروز گرفته است!

این روزها لحن حرفهایم اینقدر جدی است که خودم هم از خودم حساب میبرم...

در اوج شادی هم قهقهه سر نمی دهم و تنها به لبخندی اکتفا می کنم!

چه پیشوند عجیبی است کلمه خانم!!!

همین که پیش اسمت مینشیند، تمامی سر خوشی و بیخیالیت را از تو میگیرد و به جایش وزنه وقار ومتانت را روی شانه ات میگذارد!

نه اینکه تمامی اینها بد باشد، نه! فقط خدا کند وزنشان آنقدر سنگین نشود که دخترک حساس و شیرین درونم زیر سنگینی آن بمیرد!